خمسهی ايمانی سبز
پنج آدمخوار در يك شرکت استخدام شدند.
هنگام
مراسم خوشامدگويي رئيس شرکت گفت: " شما همه جزو تيم ما هستيد. شما اينجا
حقوق خوبي مي گيريد و مي توانيد به غذاخوري شرکت رفته و هر مقدارغذا که
دوست داشتيد بخوريد . بنابراين فكر کارکنان ديگر را از سر خود بيرون کنيد".
آدمخوارها
قول دادند که با کارکنان شرکت کاري نداشته باشند. چهار هفته بعد رئيس شرکت
به آنها سر زد و گفت: "مي دانم که شما خيلي سخت کار مي کنيد . من از همه
شما راضي هستم . امّا يكي از نظافتچي هاي ما
ناپديد شده است. کسي از شما مي داند که چه اتفاقي براي او افتاده است؟"
آدمخوارها اظهار بي اطلاعي کردند.
بعد از اينكه رئيس شرکت رفت، رهبر آدمخوارها از بقيه پرسيد:"کدوم يك از شما نادونا اون نظافت چي رو خورده ؟"
يكي از آدمخوارها با اکراه دستش را بالا آورد.
سال ها پيروي مذهب رندان كردم
تا به فتواي خرد حرص به زندان كردم
من به سر منزل عنقا نه به خود بردم راه
قطع اين مرحله با مرغ سليمان كردم
سايه اي بر دل ريشم فكن اي گنج روان
كه من اين خانه به سوداي تو ويران كردم
توبه كردم كه نبوسم لب ساقي و كنون
مي گزم لب كه چرا گوش به نادان كردم
در خلاف آمد عادت بطلب كام كه من
كسب جمعيت از آن زلف پريشان كردم
نقش مستوري و مستي نه به دست من و توست
آن چه سلطان ازل گفت بكن آن كردم
دارم از لطف ازل جنت فردوس طمع
گرچه درباني ميخانه فراوان كردم
اين كه پيرانه سرم صحبت يوسف بنواخت
اجر صبري ست كه در كلبه ي احزان كردم
صبح خيزيّ و سلامت طلبي چون حافظ
هرچه كردم همه از دولت قرآن كردم
چکیده :بار الها! بر محمد و خاندانش درود فرست و غم رفتن ماه رمضان را برایمان جبران کن و عید فطر را برایمان مبارک گردان و بهترین روزی قرار ده که بر ما گذشته است. بار الها! در روز فطری که آن را برای مؤمنان روز عید و سرور، و برای اهالی دینت، روز اجتماع و همیاری قرار داده ای توبه می کنم؛ توبه کسی که به سوی گناه و خطایش برنمی گردد، توبه ای خالص و بدون شک و تردید، بار الها! این توبه را از ما قبول فرما و از ما خشنود شو و ما را بر آن ثابت قدم بدار....
مرا پرسي كه چونی؟ چونم ای دوست
جگر پر درد و دل پر خونم ای دوست
حديث عاشقي بر من رها كن
تو ليلی شو، كه من مجنونم ای دوست
به فريادم ز تو هر روز، فرياد!
از اين فرياد روز افزونم ای دوست
شنيدم عاشقان را مینوازی
مگر من زان ميان بيرونم ای دوست
نگفتی گر بيفتی گيرمت دست!؟
ازين افتاده تر كهاكنونم ای دوست؟!
غزلهای نظامی بر تو خوانم
نگيرد در تو هيچ افسونم ای دوست
طفيل هستي عشقند آدمي و پري
ارادتي بنما تا سعادتي ببري
بكوش خواجه و از عشق بي نصيب مباش
كه بنده را نخرد كس به عيب بي هنري
مي صبوح و شكر خواب صبحدم تا چند
...به عذر نيم شبي كوش و گريه سحري
تو خود چه لعبتي اي شهسوار شيرين كار
كه در برابر چشمي و غايب از نظري
چکیده :یکی از اسماء الهی، تواب به معنی بسیار توبه پذیر است. مبالغه در این نام الهی ناظر بر این معناست که خداوند توبه توبه کنندگان واقعی و حتی کسانی که بارها و بارها توبه کرده اند و باز از راه صواب خارج شده و به گناه آلوده شده اند را می پذیرد، چرا که توبه امری قلبی است و اگر کسی در دل از گناهی پشیمان شد و نزد وجدان خودش نادم گردید و قصد تکرار آن گناه را نداشت، توبه کرده است....
عاشقی محنت بسیار کشید
تا لب دجله به معشوق رسید
نشده از گل رویش سیراب
که فلک دسته گلی داد به او
نازنین چشم به شط دوخته بود
فارغ از عاشق دلسوخته بود
دید در روی شط آید به شتاب
نو گلی چو گل رویش شاداب
در كــوي خرابات كسي را كه نيـــاز است
هشياري و مستيش همه عين نماز است
آنـــجا نپذيرنــــد صـــــــــلاح و ورع امـــروز
آنچ از تـو پذيرند در آن كــوي، نيــــاز است
خـواهي كه درون حـــرم عشق خــرامي
در مـيكده بنشين كه ره كـعبه دراز است
اســـــرار خـــرابات بجـــــز مـــسـت نداند
هشيار چه داند که درآن كوي چه راز است
هــان! تا نـنهـــي پاي درين راه به بـــازي
زيرا كه دريـن راه بسي شيب و فراز است
آواز ز مـــيــــخانه بـــرآمــد كه عراقــــــي
دربــاز تو خـــود را كه در مــيكده باز است
دل داده ام بر باد، بر هر چه بادا باد
مجنونتر از ليلي، شيرينتر از فرهاد
اي عشق از آتش، اصل و نسب داري
از تيرهی دودي، از دودمان باد
آب از تو طوفان شد، خاک از تو خاکستر
از بوي تو آتش، در جان باد افتاد
هر قصر بي شيرين، چون بيستون ويران
هر کوه بي فرهاد، کاهي بدست باد
هفتاد پشت ما از نسل غم بودند
ارث پدر ما را، اندوه مادرزاد
از خاک ما در باد، بوي تو ميآيد
تنها تو ميماني، ما ميرويم از ياد
سخن عشق تو بی آن که برآید به زبانم
رنگ رخساره خبر میدهد از حال نهانم
گاه گویم که بنالم ز پریشانی حالم
بازگویم که عیانست چه حاجت به بیانم
هیچم از دنیی و عقبی نبرد گوشه خاطر
که به دیدار تو شغلست و فراغ از دو جهانم
یره گه کار مو و تو دره بالا می گیره
ذره ذره دره عشقت تو دلم جا می گیره
روز اول به خودم گفتم ایم مثل بقی
حالا کم کم می بینم کار دره بالا می گیره
چن شبه واز مث چل سال پیش ازای مرغ دلم
تو زمستون بهنه ی سبزه و صحرا می گیره
چن شبه واز میدوزم چشمامه تا صبحه به چخت
یا به یک سمت بیخودی مات ممنه و را می گیره
تا سحر جل می زنم خواب به سراغم نمیه
ای دلم مثه بچه بهنه بیجا میگیره
موگومش هرچی که مرگت چیه کوفتی! نمگه
عوضش نق مزنه ذکر خدایا می گیره
پیری و معرکه گیری که مگن کار مویه
دره کم کم ای کتاب صفحه پینجا می گیره
هر کی عاشق شده پنهون مکنه مثل اویه
که سوار شتر و پوشتشه دولا می گیره
یافت مردی گور کن عمری دراز
سائلی گفتش که چیزی گوی باز
چون تو عمری گور کندی از مغاک
چه عجایب دیدهای در زیر خاک
گفت این دیدم عجب بر حسب حال
کاین سگ نفسم همی هفتاد سال
گور کندن دید و یک ساعت نمرد
یک دمم فرمان یک طاعت نبرد
عزم آن دارم که امشب مست مست
پایکوبان کوزه دردی به دست
سر به بازار قلندر برنهم
پس به يک ساعت ببازم هرچه هست
تا کی از تزوير باشم رهنمای
تا کی از پندار باشم خودپرست
پرده پندار میبايد دريد
توبه تزوير میبايد شکست
بسم الله الرحمن الرحیم
اصلاح طلبان گچساران فیلتر شد
متاسفانه با تمام ادعاهایی که دارند ظرفیت تحمل وبلاگ ساده و کوچکی را در شهرستانی کوچک ندارند . ای کاش من هم یک ...... بودم . تا فیلتر نمی شدم
(حکايتهايی از زندگی دکتر شريعتی ص156)
ميدانيد بدبختی دين اسلام از چيست؟ از آنجا است که اين طبقه بوجود آمد و دين وابسته به اين طبقه شد و رابطهای بين حوزه و بازار پيدا شد. اگر اسلام بتواند روزی از اين رابطه کثيف نجات پيدا کند، برای هميشه رهبری بشر را به عهده ميگيرد و اگر اين رابطه بماند، ديگر اسلام رفته است. امروز اسلامی که رشد دارد و تقليد و تبليغ ميشود، اسلامی است که در رابطه با حاجی و ملا است و اينها با هم بده بستان دارند، اين برای آن دين را درست ميکند و آن برای اين دنيا را. اين دين آن را تأمين ميکند و آن دنيای اين را! بعد در چنين رابطة متبادلی، دينی برای مردم ميسازند که به درد مردم نمیخورد.
(حکايتهايی از زندگی دکتر شريعتی ص177)
تفنگت را زمین بگذار
که من بیزارم از دیدار این خونبار ناهنجار
تفنگِ دست تو یعنی زبان آتش و آهن
من اما پیش این اهریمنی ابزار بنیانکن
ندارم جز زبان دل، دلی لبریز از مهر تو
ای با دوستی دشمن
زبان آتش و آهن
زبان خشم و خونریزیست
زبان قهر چنگیزیست
صدوق عليه الرحمه در كتاب من لا يحضره الفقيه آورده «و كان رسول الله صلى الله عليه و آله اذا اهل هلال شهر رمضان استقبل القبلة و رفع يديه و قال: «اللهم اهله علينا بالامن و الايمان،و السلامة و الاسلام، و العافية المجللة و الرزق الواسع، و دفع الاسقام، اللهم ارزقنا صيامه و قيامه و تلاوة القرآن فيه، و سلمه لنا، و تسلمه منا و سلمنا فيه» (1)
رسول الله(صلى الله عليه و آل) هنگامى كه رويت هلال رمضان مىفرمود، رو به قبله مىنمود و دستهاى مباركش را بلند مىكرد.و مىگفت: پروردگارا اين ماه را بر ما نو گردان به امن و امان، و سلامتى و اسلام، و تندرستى شايان تشكر، و روزى فراخ، و بر طرف ساختن دردها و ناملايمات، بار پروردگارا روزى كن ما را روزه و قيام براى عبادت، و تلاوت قرآن در اين ماه، و او را براى ما سالم و تمام گردان، و او را از ما سالم بدار، و ما را در اين ماه سالم و تندرست فرما.
ای مهربانتر از برگ در بوسههای باران
بيداری ستاره در چشم جويباران
آيينه نگاهت پيوند صبح و ساحل
لبخند گاهگاهت، صبح ستاره باران
باز آ که در هوايت، خاموشی جنونم
فريادها برانگيخت از سنگ کوهساران
یار دبستانی من
با من و همراه منی
چوب الف بر سر ما
بغض من و آه منی
حک شده اسم من و تو
رو تن این تخته سیاه
ترکه بیداد و ستم
مونده هنوز رو تن ما
هنگامی که مرد نابینا به شهر رسید، مدّعی شد که در سفرش از بیابانی از شن جاندار گذر کرده است. گفت اوّلش مُرده و بعد (شَتَرق!) بیابان. داستان را برای هرکس که گوش میداد تعریف میکرد. هم زمان گردنش را کج کرده بود تا صدای قدمهای مردم را دنبال کند. بارشی از خاک سرخ از ریشاش فرو میریخت. میگفت که بیابان برهنه و متروک بوده، و همچون ماری برایش هیس میکشیده. روزها و روزها پیاده میرفته تا اینکه تپه ماهوری زیر پایش از هم فروپاشیده و موجی از شن آنچنان به سمتش خیز برداشته که به صورتش برخورد کرده است. سپس همه چیز ساکن شده و همچون قلبی شروع به تپیدن کرده بود. صدا از هر چیزی که تا کنون شنیده بود واضحتر مینمود. میگفت فقط در همان لحظه بود که، در حالیکه میلیونها شن نوکتیز میخورده توی صورتش ،حقیقتاً پی میبَرد که مرده است.
دلا یک دم رها کن آب و گل را
صلای عشق در ده اهل دل را
ز نور عشق، شمع جان بر افروز
رموز عشق از جانان بیاموز
یاد دارم که در ایام طفولیت متعبد بودمی و شب خیز و مولع زهد و پرهیـــز .
شبــــی در خدمت پدر رحمةالله علیه نشسته بودم و همه شب دیده بر هم نبســـته و مصحف عزیز در کنــــار گرفتــــه و طایفه ای گـــرد ما خفتـــه . پدر را گفتـــم : از اینــــان یکی سر بر نمــــی دارد که دو گــــانه ای بگذارد ، چنان خواب غفلــــت برده اند که گویی نخفتــــه اند که مرده اند .
گفت : جان پدر تو نیز اگر بخفتـــی بـــِه از آن که در پوستین مردم افتی !
نبیــــند مدعی جز خویشتن را که دارد پــــرده پنـــــدار در پیـــــش
گرت چشم خدابینی ببخشنـد نبینی هیچکس عاجز تر از خویش
گلســــــتان سعدی باب دوم : در اخلاق درویشـــان
برخيز تا يک سو نهيم اين دلق ازرق فام را
بر باد قلاشی دهيم اين شرک تقوا نام را
هر ساعت از نو قبلهای با بتپرستی میرود
توحيد بر ما عرضه کن تا بشکنيم اصنام را
آورده اند كه عيسى عليه السلام با مادر در كوه بودند و روزه مى داشتند و از گياه كوه افطار مى كردند. عيسى عليه السلام شبى در طلب گياه رفت . مريم براى نماز برخاست . ملك الموت بر وى سلام كرد. گفت : تو گيستى كه در اين شب تاريك بر من سلام مى كنى (كه دلم از تو ترسيد؟) گفت : ملك الموتم . گفت : به چه كار آمده اى ؟ گفت : به قبض روح تو. گفت : چندانم مهلت ده كه پسرم عيسى عليه السلام باز آيد. (گفت : مهلت نيست . گفت : چندان مهلت ده كه ماه بر آيد تا خود را ديگر باره به روشناى ماه ببينم .) گفت : مهلت نيست . روح وى را قبض كرد. عيسى باز آمد. مادر را ديد افتاده . پنداشت كه خفته است . بر بالين او بنشست تا وقت افطار بگذشت . آواز داد كه اى مادر برخيز تا روزه بگشاييم .
از بالاى سر خود آوازى شنيد كه اى عيسى ! با مرده سخن مى گويى ؟ خدايت مزد دهاد به مرگ مادر. عيسى عليه السلام به كار وى قيام كرد. چون وى را دفن كرد بر سر خاك مادر بنشست و مى گريست . از بالاى سر خود آوازى شنيد. نگاه كرد، مادر را ديد در بهشت (در) كوشكى از ياقوت سرخ بر تختى از زمرد سبز. گفت : اى مادر سخت اندوهگينم از ناديدن تو گفت : اى فرزند! مونس خود خداى رادان تا هرگز غمناك نگردى . گفت : اى مادر! روزه ناگشاده از دنيا برون شدى . گفت : خداى تعالى مرا روزه گشادنى (اى ) فرستاد كه بر خاطر هيچ آدمى نگذرد. گفت : اى مادر! هيچ آرزويى دارى . گفت : آرى . آرزوى من آن است كه ديگر بار به دنيا آيم تا يك روز روزه دارم و يك شب نماز بپاى دارم .
اى پسر! اكنون كه مى توانى و زمام اختيار در دست تو است ، عمل كن پيش از آنكه به چنگال مرگ گرفتار شوى .
غمت در نهانخانه دل نشيند
به نازی که ليلی به محمل نشيند
مرنجان دلم را که اين مرغ وحشی
ز بامی که برخاست، مشکل نشيند
ای عاشقان، ای عاشقان، پيمانهها پرخون کنيد
وز خون دل چون لالهها، رخسارهها گلگون کنيد
آمد يکی آتش سوار، بيرون جهيد از اين حصار
تا بردمد خورشيد نو، شب را ز خود بيرون کنيد
آن يوسف چون ماه را از چاه غم بيرون کشيد
در کلبه احزان چرا اين ناله محزون کنيد